چهل وپنج سال
پیش در چنین روزهایی
در سالنی در دانشکدۀ هنرهای
زیبای دانشگاه تهران،
که بعدها پی بردم بنام
سالن ژوژمان معروف است،
در کنار شماری از درخواست
کنندگان پذیرش برای دانشجویی
در رشتۀ معماری، در برابر
تندیسی نشسته بر پایه،
برای آزمونِ طراحیِ کنکور
ایستاده بودم. جوانی که
در کنارم بکار طراحی از
همان تندیس گرفتار بود
به ناگاه هراسان گفت "سیحون
آمد". و من از کنارِ چشمم
دیدم که سه مردِ میانسال
با تنپوشهایی استادوار
در میان کنکوریها گشت
میزنند. من از آن جوانِ
کناردستی پرسیدم "کدامشان
سیحون است؟" و او پاسخ
داد "آن آقای بلند قدِ
عینکی".
ه
هنگامی که آن سه نفر
به نقطه ای که من ایستاده
بودم رسیدند، مهندس سیحون
پس از نگاهی تند و گذرا
به کاری که من درگیرش بودم
سُقلمه ای به یکی از دو
همراهش زد و گفت "هه هه".
در آن هنگام من نفهمیدم
که این نشانۀ خوش آیند
بود یا بدآیند. سالها پس
از آن که بینش معمارانه
در جانم رویش گرفت پی بردم
که این نشانه یعنی "هه
هه".
باری
این سرآغازی بود بر آشنایی
من با استاد که در درازای
سالهای نخستینِ دانشجویی
همچون جدالِ میان موش
و گربه ادامه یافت. زیرا
استاد ما مقدماتی ها را
موظف کرده بود به پوشیدن
روپوش در دانشکده که ما
از آن بیزار بودیم. ما فارغ
التحصیلانِ دبیرستانیِ
مغرور نمیخواستیم به
مقدماتی بودن خود اذعان
کرده و در برابر سال بالایی
ها کُرنش کنیم. بیاد دارم
یکبار در گریز از پیگردِ
استاد بمدت ده دقیقه از
لبۀ پنجرۀ آتلیه که در
طبقۀ دوم بود به طرف بیرون
آویزان شدم تا استاد رفت.
و باردیگر بمدت پنج دقیقه
در حوضِ میانِ ساختمانهای
آتلیه ها زیر آب پنهان
شدم تا استاد که در حال
قدم زدن در زیر کلونادها
بود دور شود. هر چند پس از
گذشت سالِ نخست رفتن به
گالریِ قندریز در برابر
دانشگاه و چلوکبابی قهرمانی
در زیر سینما دیانا و حضور
در پارتی ها با روپوش
پاره پورۀ آغشته به رنگ
از افتخارات ما شد.
بهررو این نافرمانی
های بازیگوشانه در پایان
آن سالِ تحصیلی برای من
پنج مانسیون جریمه به
ارمغان آورد. در نتیجه
تمام تعطیلات تابستان
را در دورترین و ناآشناترین
شهرها، روستاها و گوشه
های سرزمین ایران، از
کلیسای نیمه مخروب سنت
استپانس در مرز ایران
و شوروی آن روزگار گرفته
تا بقعۀ امامزاده ای در
جیرفت و بارگاهِ حضرت
اشرفی در تفت و سپس از میانبُرِ
طبس و دیهوک و گناباد به
سوی مسجد جامعی در خراسان،
به یک دست متری و دوربین
و به دستی دیگر کاغذ و قلم
دوان دوان روان بودم.
باری این تابستان سپری
شد و من در آغاز سالی پس
از آن با چهره ای آفتابسوخته
و توشه ای پر از یادمان
های نازودودنی و با جوانه
ای سرشار از شورِ خود شدن
در دل، پرتوش و استوار
در آستانۀ آینده، آمادۀ
پرواز برای دست یافتن
به عرش ایستاده بودم. پس
از این تابستان من رفته
رفته از نوجوانی پرورده
در دامان مادر و دستان
پدر دور شدم و در لحظه ای
میانۀ راه از مرزهای تنگِ
خانوادۀ کوچک گذر کردم
و به خانواری بس بزرگتر
یعنی جامعه پیوستم و آنگاه
دریافتم که "چوب استاد
به ز مهر پدر".
مهندس سیحون در دوران
چندین سالۀ ریاستش بر
دانشکدۀ هنرهای زیبایِ
دانشگاه تهران و پیش از
آن در جایگاهِ استادی
آموزش معماری در ایران
را با واقعیتهای اجتماعی
درآمیخت. دانشگاهِ تهران
که تا میانۀ دهۀ 1330 تنها
دانشگاهِ ایران بود توانِ
مالیِ اندکی داشت و بنابراین
بیشتر دانشکده ها از تنگدستی
و ناتوانی در برآوردنِ
نیازهای دانشجویان برای
دست یافتن به آموزشی در
تراز دانشکده های اروپا
و حتی خاورمیانه نالان
بودند. زیرا در نبودِ آزمایشگاه
ها و لابراتوارهای لازم
سنجشِ تجربیِ آنچه در
کلاس ها آموخته شده بود
امکانپذبر نبود. مهندس
سیحون با پس زدنِ دیوارهای
کلاس ها درهای آزمایشگاهیِ
واقعی گسترده از خزر تا
خلیج فارس را بروی جستارِ
دانشجویانِ تشنۀ یافتن
ها و برگزیدن ها گشود. او
نه تنها دانشجویان را
برای آزمون و سنجشِ آموخته
هایشان در کلاس به شهرها
و روستاهای دور و نزدیک
میفرستاد، بلکه خود نیز
در هر فرصتی که مییافت
با آنان همراه میشد و در
بالارفتن از منارۀ امیرچخماق
گرفته تا جهیدن از بامی
به بامی در سمیرم برای
یافتنِ منظری گویا از
گره خوردگی طبیعت و اندیشه
و رفتارِ مردمِ آن شهر،
شاگردانش را گام به گام،
همچون پدری مهربان، راهبر
و راهنما میشد.
گشودن دروازه های معماری
بومی نه تنها گنجینۀ بیکرانی
از فرم های ناب و ترکیب
های بکر برای دانشجویانِ
هنر و معماری در ایران
فراهم کرد، بلکه آبشخور
کارهای بسیاری از بزرگانِ
معماری در قرن بیستم بود.
پیرنگ معماری بومیِ ایران
و خاوران مانند تلوارِ
خانه های بام بر بام و بهره
وری از پشت بامِ خانۀ زیرین
برای حیاط خانۀ بالا و
گذرگاه های پیچ در پیچِ
پیچده در لابلای خانه
های تو در تو، نمونه هائی
برگرفته از مجموعه هائی
مانند مورچه خورت، نای
بندان، دیهوک، ماسوله،
ایزدخواست و ابیانه هستند
که به روشنی در کارهای
آنان دیده میشود. این مجموعه
ها قرن ها پیش از این پیشکسوتانِ
معماریِ مدرن با خِردِ
گروهیِ ساکنانِ آنان
گام به گام ساخته شده اند.
آمیختنِ این روشِ پربارِ
آموزش با طنزی که ذاتیِ
مهندس سیحون است پذیرشِ
گسترده تر و سپس خلاقیت
را در میانِ شاگردانش
بارور کرده است. زیرا طنز
در درون خود جوهری ساختارگشا
و دیکانستراکتیو دارد.
ساختارگشائی چهره های
پنهان و رانده شده به پشتِ
چهرۀ غالب در هر پدیده
را آشکار میکند و گزینه
های رنگارنگِ هم ارزشی
برای بهره گیری فراهم
میکند. این خوانِ گستردۀ
سرشار از گزینه ها زمینه
سازِ نوآوری و خلاقیت
است زیرا بدونِ نگرشِ
ساختارگشا، یعنی نگرشی
که بدیهیات را به پرسش
میگیرد، یعنی آنچه که
جوهرِ طنز است، فرصتی
برای نوآوری و دگرگونی
پیش نخواهد آمد و آنچه
میماند تکرار است و تکرار
است و تکرار. چنین برداشتی
از ساختارگشائی، با کردارِ
آمیخته به طنز مهندس سیحون،
در خمیرۀ بسیاری از دانشجویان
و شاگردانش، خواسته یا
ناخواسته، رسوخی ماندگار
کرده است.
هرچند که
امواج خروشانِ ناشی از
طوفانِ انقلابهای دانشجوئیِ
1968 در اروپا به ایران نیز
رسید و تروخشک را با خود
برد. اما مهندس سیحون همواره
همراه، همدل و پشتیبان
شاگردانش بوده است و حتی
پس از ترک دانشگاه، ثمرۀ
حضور معنویش شالودۀ
پیوندی ژرف و ناگسستنی
میان شاگردانش پی ریزی
کرده است.