"نفرین بر
این دروغ" (1
آخر چگونه بتوان لبخندی
چنین سپید وپرمهر با شکوفه
های گل بادامیش را در
پس خرواری از خس و خاک پنهان
کرد؟ بی آن که طنین قهقاهش
سکوت هزارسالگان خفته
در خاک را نیاشوبد وجان
در کالبد بیجانشان ندمد
و شادمانه به وجدشان نیاورد؟
آخر چگونه بتوان مهرورزی
را که نهایت زندگیست به
گور سرد و سترون سپرد بی
آن که گور از نفس گرم
مسیحائی اش زنده و بارور
نشود؟
آخر چگونه بتوان
یاری چنین نستوه و استوار
را به خاک افتاده دید بی
آن که از سیلاب اشک بیشمار
یاران، دشت، در شفق،
سرشار از شقایق نشود
و گلزار از زمین نروید؟
مگر رویش اشاره به زندگی،
پویندگی و بالندگی ندارد؟
آخر چگونه بتوان یاوری
این چنین گشاده دست و نیکوسرشت
را روان بر شانۀ هزاران
دید و گمان برد این همه
شانۀ یاور پرچم یاوری
را به گورستان می برند؟
بی آن که خود قدبرافرازند
و بادبان برکشند تا یاوری
را بر پهنۀ آفاق بگسترانند؟
"اگر مرگ را از این
همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا حاشا که هرگز از
مرگ هراسیده باشم" (2)
آخر
چگونه بتوان منشی این
چنین برآمده از همراهی
و آغشته به همدلی را پایان
پذیرانگاشت هنگامی که
تنهائی گریان و وحشتزده
بر لب گور خمیده وافتان
است؟
آخر مگرمیتوان
این همه جوانه های دانش
آموختۀ بارور و شکوفا
را که پرورده درشناخت
و دانش ریشه اند گسترش
و جوشش سرچشمه نیانگاشت
و جاودانگی زندگی آموزگار
نپنداشت؟
آخر مگر میتوان
این همه سازندگی برآمده
از زمین و کاویده در ژرفای
خاک را نشان از خروش زندگی
جوشان ندید؟ مگر گردش
زندگی روان و پویا در یکایک
این ساخته ها نشان از پوینده
بودن سازنده نیست؟
چرا باید غمین باشم هنگامیکه
در بیکرانی سرشار از یادمان
های خوش بهروزی در نوجوانی،
بزرگسالی و کهنسالی غوطه
ورم؟
چرا باید
غمین باشم هنگامی که پس
از مهماننوازی بیدریغ
جناب سرهنگ احمدی در شیراز،
سرخوش و مست از خنکای صبگاهی،
سوار در میهن تور، با هم
گوش به آوای دلپذیر مودی
بلوز داده ایم وروان بسوی
تهرانیم؟
چرا
باید غمین باشم هنگامی
که پس از چندین ماه بیکاری
با دریافت دوهزار تومان
دستمزد از بابت کاری،
راهی جز غلتیدن بر روی
اسکناس های یک تومانی
پخش شده بر کف "دفتر دایره"
برای ابراز شوق و شادمانی
نداشتیم؟
چرا باید
غمین باشم هنگامی که عشی
جان.. ... این اشکهای ناهنگام....
چشمانم را کدر کرده اند.........
ما را برای نهار و خوردن
خوشمزه ترین خورشت
بادمجان به خانۀ خود که
در بالای "دفتردایره"
بود دعوت می کرد؟
چرا اشک
میریزم؟ ما که همگی
خوشحال و خندان در کُروربهروزچپیده
ایم و روان بسوی رستوران
فرودگاه مهرآباد که تخم
مرغ و ژامبونش را بسیار
دوست میداشتیم، پس چرا
اشک میریزم؟ آهان، یادم
آمد، در راه با پیرزنی
که خیابان را میانبر میزد
برخورد کردیم و بی درنگ
او را به بیمارستان فیروزگررساندیم
و ایستادیم تا دل آسوده
شدیم که زخمی برنداشته
و تندرست است. آیا این اشک
شوق است که بر گونه ام روان
است؟
چرا باید غمین
باشم هنگامی که در پادگان
لشکرک جناب سروان فرماندۀ
گروهان خشمگین از پرحرفی
ما فریاد زد "کی عرعر میکنه"
و ما از پاسخ یکی ازدوستان
که گفت "من نمیکنم" از
خنده روده بر شدیم؟
چرا باید
غمین باشم هنگامی که با
بهروز و دیگر دوستان پس
از روزی عرق ریزان در کوچه
پس کوچه های شهر داراب
بر پشت بام مسافرخانه
در خنکای شامگاهی نشسته
ایم خیره به آسمان پرستاره
و گوش داده ایم به زمزمۀ
روحپرور گیتار سیمون؟
چرا باید غمین باشم هنگامی
که با بهروز در کوچه و خیابان
های هاوانا همراه با موسیقی
پرطپش کوبائی رقصان و
پایکوبان و دست افشانیم؟
نه،
نه، نه.
"باور کنم که عشق نهان
میشود به گور؟
بی آن که سرکشد
گل عصیانیش ز خاک؟
باور کنم
که دل روزی نمی تپد؟
نفرین بر این دروغ
دروغ هراسناک.
تا دوست داری ام، تا
دوست دارمت
تا اشک ما بر گونۀ هم
می چکد ز مهر
کی تواند مرگ نام تو
را بروبد از یاد روزگار
این ذره، ذره گرمی خاموشوار
ما
روزی
بی گمان سرمیزند ز جائی
و خورشید میشود." (3)
(1)- سیاووش کسرائی
(2)- احمد شاملو
(3)- سیاووش
کسرائی
ایرج یمین
اسفندیاری
09/ 09/ 2012